غربت ديرينه ام را با تو قسمت می كنم تا ابد با درد و رنج خويش خلوت می كنم رفتی و با رفتنت كاخ دلم ويرانه شد من در اين ويرانه ها احساس غربت مي كنم چشمهايم خيس از باران اشك و انتظار من به اين دوری خدايا كی عادت مي كنم ؟ مي روم قلب تو را پيدا كنم برق چشمان تو را معنا كنم می روم شايد كه در دشتی بزرگ معنی عشق تو را پيدا كنم مي روم تا با نگاه گرم تو اين دل ديوانه را شيدا كنم می روم عاشق شوم همچون نسيم غنچه های عشق را تا وا كنم
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد
مرا باد آفریدند، تو را باران...!
تورا باد برد، مرا باران....!
کوله بارم را، خواهم بست....!
امروز هم مثل همیشه،...!
دیروز خوبی نخواهد بود.....!
تو همنشین بادی و من همنشین باران....!
و فردا...!
هم باد خواهد آمد و هم باران....!